"

September 3, 2015

یک نوشته برای خونده نشدن


(برایِ علی جناب)

۱

 منتقد‌ها، (با نظر کلی به کلمه/شغلِ منتقد) از اون قشر آدم‌هائی هستن که هیچ‌وقت خاکستری نیستن. یعنی هم‌شون یا سفیدِ سفیدن یا سیاه سیاه. یا مثلِ امیرقادری و مسعود فراستی حرومزاده‌ن یا مثل احمد طالبی‌نژاد، هوشنگ‌ گلمکانی و امیرپوریا به معنایِ نابِ کلمه «نقد» رو بلدن. از زندگی خصوصی‌شون که بگذریم، (که باید بگذریم چون معیارِ قضاوت کارِ یه حرفه‌ایِ کارشه و نه زندگی‌ش) تویِ این قشر شاید بیشترین آدم‌هایِ نون به نرخ روز خور از یه طرف، و آدم‌هایِ درست و مظلوم و ساکت و کم‌مخاطب، از طرف دیگه هستن. مثلاً «جواد طوسی» نمونه بارزِ یه منتقدِ مزدوره. تفاوت اون با شارلاتانی مثل «امیر قادری» اینه که اون می‌دونه، می‌شناسه، بلده و مزخرف می‌گه ولی دومی احمقه و بی‌شعور. به دومی حرجی نیست، چون بیماره و علاج‌ناپذیر. ولی اگه قراره یه نفر رو تازیانه زد، اون اولی طوسیه.



۲

 همیشه می‌گفتن یه مربی تنیس نمی‌تونه یه تنیسور خوب باشه. منطقشون هم این بود که مربی تنیس همش باید بلد باشه که توپ رو بندازه تو دستِ شاگردش و واسه همین تو بازی نمی‌تونی توپ رو بفرسته جاهائی که دست حریف بهش نمی‌رسه. چِرتِ محض. الان می‌بینیم که Stephan Edberg و Boris Baker که همزمان، نفر اول و دوم تنیس دنیا بودن الان مربی‌هایِ نفر دوم و اول تنیس‌ن. این مساله در مورد منتقد‌ها هم صدق می‌کنه. یه منتقدِ خوب و واقعی و درست، اگه کار کنه، فیلم بسازه، کتاب بنویسیه یا هر هنری خلق کنه، چون هنرش اول از زیر تیغِ خودش رد شده، هنرِ درست و خوب و واقعی‌ای خواهد بود.



۳

یکی از اون پدیده‌هائی که تویِ ایران و ایرانی، تو کل تاریخ تمدن‌مون وجود نداشته، شناختِ نقده. ما هممون یه پا منتقدیم و از اون‌جائی که «هنر نزد ایرانیان است و بس» کارهامون هیچکدومشون ایراد ندارن که بشینیم پایِ نقد. ولی در عوض منتقدِ همه هستیم. مادرمون، زن‌مون، دوست‌پسرمون، بقال سرکوچمون و اکثر آدم‌هائی رو که می‌شناسیم و نمی‌شناسیم رو هر روز و هرلحظه داریم نقدِ بی‌جا می‌کنیم. وقتی هم یکی می‌آد ایراد خودمون رو می‌گیره عوض اینکه بریم از طرف یه سوم‌شخص به ماجرا نگاه کنیم و دیالوگ‌ها رو بشنویم و اون‌وقت منطقی خودمون و منتقدمون رو نقد کنیم، آسون‌ترین مکانسیم دفاعی رو انتخاب می‌کنیم. مکانیسم‌هایی مثل: regression، denial، displacement، rationalization، intellectualization،  acting out، introjection، identification، projection، undoing، devaluation، somatization و خیلی‌های دیگه.

من معتقدم اگه توی کل کلاس اول راهنمائی هیچی و هیچی یاد ندن و فقط و فقط بیان مفهومِ این سیستم‌هایِ دفاعی رو به ایرونی‌ها یاد بدن، ما کلی از بی‌فرهنگی‌هامون از بین می‌ره.

نمی‌خوام دونه‌دونه اینا رو اینجا توضیح بدم. توصیه می‌کنیم اینا رو دونه دونه گوگِل کنین و در موردشون بیشتر بدونین و خودتون و اون بی‌چاره‌های اطرافتون رو کمی به آرامش برسونین. ولی اگه بخوام یه مثال خیلی رایج یکی‌شون رو بزنم اینه:

شبه. می‌آی خونه. رفیقت، پارتنرت، زنت، شوهرت، مادرت، پدرت، دوست‌پسرت، بچه‌ت، همه‌کس و هیچ‌کس‌ت دراز کشیده رویِ مبل داره «پایتخت ۴» می‌بینه. یا یه سریال ترکی گذاشته انقدر با جدیت رفته تو بحرش انگار داره فیلم تارکوفسکی رو تجزیه تحلیل می‌کنه. یا داره مرتضی‌ پاشائی گوش می‌ده و Reader's Digest یا مجله  خانواده‌ سبز می‌خونه. برات شعر گوساله‌ای مثل «یغما گلروئی» رو می‌خونه و به‌به چه‌چه می‌کنه. این درحالیه که هفته پیشش براش مثلا «تِس»ِ «تامِس هاردی» رو خریدی و فیلمش رو هم گذاشتی که ببینه، ولی نه یه صحفه از کتاب خونده شده و نه دقیقه‌ای از فیلم دیده شده. بعد کافیه یه جمله به طرف بگی این چیه داری می‌خونی/ می‌بینی؟ اوقت تو می‌شه دشمنِ درجه یکش. انگار تو باهاش پدرگشتگی داری. انواع و اقسام مکانسیم‌های دفاعی شناخته شده و نشده عمرش رو روت اجرا می‌کنه. درصورتیکه تو چون دوسش داشتی و برات مهم بوده اینو بهش گفتی، وگرنه می‌تونستی رد شی و اونو با تمام حماقت‌های اطرافش برای همیشه تنها بذاری و اون‌وقت تازه عزیز هم بودی.

من نمی‌گم همه باید برشت و میلان کوندِرا بخونن. من نمی‌گم باید برن عشق «تارکوفسکی» و «برِسون» شن. من می‌گم آدم‌ها لااقل اگه هم می‌خوان بد بخونن، بد ببینن، بد انجام بدن، آزادن. هرکی اختیار لذت از زندگی خودش رو به هر مدلی که می‌خواد رو داره. چیزی گه من می‌گم اینه که تو باید و باید و باید و باید بدونی خوب چیه، بد چیه، بعد بری بد رو به هر دلیلی انتخاب کنی. دونسته مشغول چیزای، بد باشی. تو باید بدونی یه بازی خوب چیه، بعد بگی من عاشق حامد بهدادم! اونقت اگه بازیگری رو بشناسی هیچ‌وقت نمی‌گی چه بازی‌ای می‌کنه! نهایتا می‌گی من بازی‌ش رو دوست دارم ولی می‌دونی این آدمِ روانی بازیگر خوبی نیست. یا اگه بفهمی فیلم خوب چیه، می‌دونی فیلم‌های آشغال مسعود‌ کیمیائیِ آشغال چقدر درِ پیتن و اونوقت می‌گی من می‌دونم بده ولی برام، توم، دیالوگ‌هاش یه چیزی رو زنده می‌کنه. 


۴

بازیگری رو می‌شناختم که زمانی باهاش خیلی صمیمی بودم. «مجله فیلم» رو می‌گیرفت، ولی هیچ وقت نمی‌خوندش... می‌گرفت واسه اینکه فقط گرفته باشه. کتاب می‌گرفت که اتاقش پرِ کتاب باشه... ولی دریغ از خوندن یه خطش.

دوستی داشتم (یا دارم؟!) که آرشیوِ فیلم‌ش از آرشیو فیلم‌خونه ملی هم بزرگتر بود. وقتی در موردِ فیلم‌ها حرف می‌زد، خیلی خیلی قشنگ و کارشناسی نظر می‌داد! باهاش کلی فیلم دیدم. با هم کلی سکانس‌ و پلان‌های فیلم‌ها رو مسخره کردیم و کلی‌هاشون رو هم ستایش کردیم. مثلِ من عاشقِ فیلم‌نامه «محله چینی‌ها» بود. اختلاف هم داشتیم . اون عاشق کیمیائی بود و من عاشق کیارستمی. هرکدوم با منطق خودمون. رفت و شد کارگردان. دو تا فیلم هم ساخت. دو تا آشغالِ به تمام معنا. گفتن اینکه کدومشون از اونکی بدتره مشکل‌ترین معمای دنیاست. برام جالب اینه که اون که می‌دونه فیلم‌نامه خوب و داستان خوب و کارگردانی خوب چیه، چرا و به چه قیمتی خودش تن به خواریِ ساخت این دو تا فیلم می‌ده. من در برابرش دو تا عکس‌العمل می‌تونم داشته باشم:

یا بهش بگم، «علی جناب» خاک برسرت واقعا! اگه از همه اون فیلم‌هائی که تو عمرت دیدی و آرشیو کردی، فقط و فقط یه لحظه یه تک پلانش رو گرفته بودی، این اراجیف رو نمی‌ساختی. برات متاسفم واقعا!

و یا اینکه مثل همه اون رفیق‌ماب‌هایِ درِ پیتِ فیک‌بوکیش بهش بگم: علی جون دمت گرم! تبریک!



۵

منتقد واقعی یا:

به صراحت نقد می‌کنه، ایراد می‌گیره، گله می‌کنه و سعی می‌کنه درست رو از نادرست به ملت تفهیم کنه. در این صورت نق‌نقو، ایرادی، غرغرو، مریض، حسود، عقده‌ای خونده می‌شه. همه بهش می‌گن تو اگه راست می‌گی برو فیلم خودت رو بساز. نشستی بیرون داری می‌گی لنگش کن! نمی‌دونن که در جوامع مترقی دنیا نقد یک حرفه‌ست.  اما اینجا کسی نقد منتقد رو نمی‌خونه چون با خوندنش سطحی بودن خودشون تائید می‌شه. کسی گوشش نمی‌ده چون «گوش‌ها» قرابتی با «یاسین‌ها» ندارن!‌ و به این ترتیبه که منتقد نهایتا از جامعه ما طرد می‌شه.

خسته می‌شه، نمی‌گه. سکوت می‌کنه. می‌ره تو عزلت و غار خودش.  تو خودش می‌گه به جهنم. بذار همون گاوی که هستی بمونی. تو خودش می‌ریزه و باز هم از جامعه طرد می‌شه!



۶
 ایرانی منتقد و نقد رو نمی‌شناسه. ایرانی همه چی رو بلده. (رجوع کنین به فیلم مستند «همه دانا» ساخته علاء محسنی). ایرانی به لطفِ اینستاگرم شده عکاس، به لطفِ دوربین موبایلش شده فیلم‌ساز، به لطف فیس‌بوک شده نویسنده، به لطف پروتزهای اندام‌های مختلفش شده مدل، به لطفِ سیگار و اسپرسو و کافه شده روشن‌فکر و به لطف غرور احمقانه ایرونیش که فکر می‌کنه همه چی بلده شده همه‌دان. ایرونی منتقد رو نمی‌شناسه واسه اینکه فکر می‌کنه احتیاج به نقد نداره. واسه اینکه خودش رو داناتر، بهتر، زیباتر و خاص‌تر از بقیه می‌دونه.

*          *          *



به تمام دلایل بالا در جامعه ایرونی منتقد خوب کم متولد می‌شه. کم رشد می‌کنه و کم جایِ حرف زدن پیدا می‌کنه. و در نتیجه این سیکل معیوبِ ندونستن و یادنگرفتن، بی‌منتقد، معیوب‌تر هم می‌شه.

یکی از منتقد‌های سفید و بی‌نظیرِ ایران «ایرج کریمی» بود. کریمی چند روز پیش تویِ سن شصت و دو سالگی از لوکمیا مُرد. دود شد و رفت. من خودم از بچگی خیلی چیز از نوشته‌هاش یاد گرفته‌م. اونو هیچ وقت حتی از نزدیک هم ندیده بودم ولی خیلی بیتشر از اون چیزی که می‌شه از یه معلم گرفت، ازش یاد گرفتم. ایرج کریمی به معنی واقعی کلمه درست بود، درست می‌گفت و درست می‌دونست. حتی تو فیلم‌هائی هم که ساخت راست و درست بود. واسه همینه که هر موقع یاد لحظه‌های درخشانِ دو فیلم موندگارش «از کنارِ هم می‌گذریم» و «باغ‌هایِ کندلوس» می‌افتم، حس‌‌هام قشنگ‌تر می‌شه.

برای اون و رفتنش ناراحت نیستم،‌ چون بدون شک جایِ الانش بهتر از جای قبلشه. برای خودم متاسفم که دیگه نقدهایِ درجه یکش رو نمی‌تونم بخونم و برای ملت منتقد ستیزمون ناراحتم که حتی یکی از نقدهاش رو هم نخونده و نخواهد خوند.   




No comments:

Post a Comment